«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ لَا تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَةً إِلَّا حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا، وَ لَا تُحْدِثْ لِی عِزّاً ظَاهِراً إِلَّا أَحْدَثْتَ لِی ذِلَّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِی بِقَدَرِهَا».
سیری در مباحث جلسات قبل
از بحث جلسه گذشته در فهرست پنجگانه از امور اساسی که در کنار هریک آفت و آسیبی هم مطرح شد، موضوع تحصیل و فراهمسازی معالی اخلاق مطرح شد. عرض کردیم انسان مؤمن دستور کار جدی همیشگی دائمیاش عبارت است از تحصیل معالی و مکارم اخلاق؛ یعنی کرامات اخلاقی؛ آنهم در عالیترین سطح ممکنش. مبانیاش را عرض کردیم و معلوم شد مؤمن بهره ویژهاش از عالم این است که عمرش به تصویرسازی درونی و باطنی خودش مطابق با نقشه الهی و با تأسی به ولی کامل، یعنی پیامبر اعظم و اهلبیت عصمت و طهارت (علیهمالسلام) طی میشود. دائم شبیهسازی درونی به ساحت قدس نبوی و ائمه هدی (علیهمالسلام) را دنبال میکند و یک راه بیشتر ندارد و آن، این است که باطن مؤمن به مکارم الاخلاق آراسته شود. خداوند تبارک و تعالی این را برای ما خواسته و یکی از معانی «أحْسِنْ کَما أحْسَنَ اللهُ إلَیکَ؛[1] نیکی کن همانگونه که خداوند به تو نیکی کرد»، همین است. همانطور که خداوند تبارک و تعالی طبق آیه «صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ؛[2] شما را صورتگرى كرد و صورتهايتان را نيكو آراست» تصویر ظاهری شما را زیباسازی کرد، از شما خواسته به همین ترتیب صفحه درونی وجودتان را که در اختیارتان است، زیباسازی کنید.
معلوم هم شد که رفتارهای ظاهری ما در ساحت اخلاق ظاهری و جوارحی نیز از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است. همان که گاهی به حسن خلق تعبیر میشود و زیرمجموعه مکارم الاخلاق تعریف میشود. این بحثی بود که گذشت.
دست مؤمن همواره به دعا بلند است
هرچه بر ما میگذرد، و هرچه فرصت انسان در این عالم کمتر میشود، نیازمان برای تحصیل مکارم و معالی الاخلاق بیشتر و بیشتر میشود. تلاشهای ما اگر قرین لطف و فضل و عنایت پروردگار متعال نباشد، به جایی نمیرسد. لذا مؤمن با همهی وجودش از خداوند تبارک و تعالی تقاضای توفیق و کمکخواهی میکند. «هَبْ لی» معنایش همین است. اصلاً کلمهی «هَبْ لی» از زبان مؤمن نمیافتد. اگر فرزند بخواهد، از خدای متعال میخواهد. ذریه طیّبه بخواهد، از خدای متعال میخواهد: «هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً؛[3] از جانب خود فرزندى پاك و پسنديده به من عطا كن». همیشه رحمت الهی را طلب میکند و میگوید: «وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً؛[4] و از جانب خود رحمتى بر ما ارزانى دار». همیشه میگوید به من بده. دستش به سؤال در پیشگاه غنی مطلق همیشه بلند است. دست ظاهر و دلش دائم در ساحت دعا است. مؤمن باطنش همیشه اینطور است و چشم امیدش به خدای متعال است. همواره توقع سؤال و درخواست و الحاح و اصرار دارد. این حال دائم و همیشگی انسان مؤمن است. در ظاهر اگرچه در حال فعالیتهای گوناگون است، ولی باطناً حالت دعا از او گرفته نمیشود. در ظاهر هم هر وقت که وقتش پیش آید، در خلوت و جلوت دستش به ساحت قدس ربوبی بلند است. این حالت گدایی و درخواست و سؤال، پیش خدای متعال محبوب است. در دعای نورانی سحرهای ماه رمضان هم همین مسئله مطرح شده است: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ مَسَائِلِکَ بِأَحَبِّهَا إِلَیْکَ وَ کُلُّهَا إِلَیْکَ حَبِیبَةٌ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِمَسَائِلِکَ کُلِّهَا؛ خدایا از تو درخواست مىکنم به حق محبوبترین حاجتى که برآوردهاى، درصورتىکه تمام حاجتهایی که برآوردهاى، محبوب است. خدایا پس درخواست مىکنم به حق تمام حاجاتى که برآوردهاى».
عالیترین سؤال بعد از توحید و ولایت ولی کامل، تحصیل اخلاق و معالی اخلاق است که دستور کار جدی و برجسته انسان مؤمن است و هیچوقت از او جدا نمیشود.
ظاهربینی، دلیل تفاخر
هنگامی که میگوییم: «هَبْ لِی مَعَالِی الْأَخْلَاقِ»، عالیترین سطوح خلق و اخلاقیات را از خدای متعال میخواهیم. ولی در کنارش عرضه میداریم: «وَ اعْصِمْنِی مِنَ الْفَخْرِ»، مرا از فخر حفظ کن. امام (علیهالسلام) در اینجا بهطرز بسیار دقیقی از آسیبی که حتی میتواند سالکان کوی مکارم الاخلاق و معالی اخلاق را زمینگیر کند، پردهبرداری میکنند. حتی کسی را که در مسیر تحصیل عالیترین درجات و زیباییهای اخلاقی و داشتههای معنوی است نیز تهدید میکند.
فخر، یعنی انسان داشته خود را به رخ دیگران بکشد. تفاخر در باب تفاعل است. بین فرزندان آدم همیشه مفاخره بوده است. یکی از زشتترین حالاتی است که ممکن است بین بچههای آدم شکل بگیرد. قرآن کریم از این مطلب در سوره مبارکه حدید، در ضمن وضعیتهایی که انسان نسبت به زندگی دنیا دارد، یاد کرده و میفرماید: «اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ؛[5] بدانيد كه زندگى دنيا در حقيقت بازى و سرگرمى و آرايش و فخرفروشى شما به يكديگر و فزونجويى در اموال و فرزندان است». انسان زمانی گرفتار تفاخر میشود که به مغز زیست دنیایی توجه نکند و فقط به پوست و ظاهرش توجه کند. اگر کسی مبتلا باشد به ظاهر حیات دنیا و از باطنش که آخرت و حیات ابدی است، غافل باشد، یا هنوز در دوران نوجوانی و مشغول لهو و سرگرمی و لعب و لهو است. وقتی بچهها به جوانی میرسند، دنبال زیبایی میافتند و مسئلهی زیبایی، چه در چهره و چه در لباس، برایشان خیلی موضوعیت پیدا میکند. این حالت هست تا تقریباً جوانی را پشت سر بگذارند و مقداری وارد دوران میانسالی میشوند. بعد نوبت به تفاخر میرسد. اگر چیزی از مواهب و زینت دنیا بهرهمند شدند، آن را به رخ دیگران میکشند. فخرفروشی و تفاخر عمدتاً مربوط به سنی است که آدمی بهرههای گوناگونی از این جهتها فراهم کرده. وقتی به بزرگسالی رسید، نوبت تکاثر میشود و حرصش تازه گل میکند. لذا در جاده زیادهخواهی و زیادهطلبی در اموال و اولاد میافتد. هم میخواهد مالش را زیاد کند و هم فرزندانش.
کل این ماجرا که از بازی دوران کودکی شروع میشود تا تکاثر و زیادهخواهی در پیری، دورانش خیلی کوتاه است؛ درست مثل وقتی که در بهار باران میبارد؛ «كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ؛[6] چون مَثَل بارانى است كه كشاورزان را رستنى آن [باران] به شگفتى اندازد». البته منظور کفار نیستند، بلکه منظور کشاورزان است. به کشاورز کافر نیز گفته میشود، از این جهت که دانه را زیر خاک مخفی میکند. چون کفر بهمعنای پوشاندن است. پس «أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ»، یعنی کشاورزها به شگفتی میآیند. دانهای میکارند و در بهار میروید و سر بر میآورد و جنبشی در سطح زمین رخ میدهد. به تعبیر قرآن: «اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ وَأَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ؛[7] به جنبش درمىآيد و نمو مىكند و از هر نوع [رستنيهاى] نيكو مىروياند». ما از این تجربهها زیاد داریم؛ چون پیرامون ما کشاورزی زیاد است و چنین چیزی را دائماً میبینیم. یکدفعه زمین سرسبز میشود. خود کشاورز هم تعجب میکند. درست در همان لحظه که به شگفتی آمده، پاییز میرسد و «فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا؛[8] سپس [آن كشت] خشك شود و آن را زرد بينى، آنگاه خاشاك شود». ناگهان زرد میشود و تمام میشود. حطام برای زمانی است که برگها و گیاهان خشک میشوند و زیر دست و پا میریزند و حالت خس و خاشاک پیدا میکنند. اگر کسی گرفتار لهو و لعب و زینت و تفاخر و تکاثر شد، فاصله کودکیاش تا پیری مثل فاصله یک بهار تا پاییز و زمستان بیشتر نیست. انسان ناگهان میبیند پاییز شد و پیری فرارسید و نصیبش از دنیا چیزی جز گرفتاری و عذاب و بیچارگی نیست. از اینجا با دست خالی میرود، چون هیچکدام از اینها را نمیتواند با خودش ببرد. از این طرف فقط حسرت با او منتقل میشود.
این آیه قرآنی تکاندهنده است. شیخ بهایی (اعلیاللهمقامهالشریف) آن را با سن انسان تطبیق داده و از ابتکارات ایشان است. شیخ با نگاه دقیقش میگوید کاملاً تطبیق میکند با عمر آدمیزاد و دوران کودکی و نوجوانی و جوانی و بزرگسالی را پوشش میدهد. واقعاً هم همینطور است و انسان نگاه که میکند، به لحاظ ادوار عمرش، تطبیقش خوب جواب میدهد با نکتهای که ایشان برداشت کرده.
اینجا از کلمه تفاخر استفاده شده است. دائم به هم فخر میفروشند. مفاخره، هم زبانی است، هم رفتاری و هم عملی. مثل بچهها داشته خود را به رخ همدیگر میکشند و میگویند من بابایم اینجوری است، من مادرم اینجوری است. بزرگترها هم همینطور هستند. خیلی وقتها با زبان میگویند من چه دارم و تو چه نداری. در سنین بالاتر با آشکارسازی داشتهها و به رخ کشیدنش تفاخر میکنند. مثل آنچه قرآن کریم درباره قارون میگوید: «فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ؛[9] با تمام زینت خود در برابر قومش ظاهر شد». زینتهایش را وقتی خارج کرد و وارد جمعیت شد، مردم را به اعجاب آورد. نعمتی را که خدای متعال داده، خیلی برجستهسازی میکنند و آن را به شکلی بیرون میآورند که به رخ دیگران کشیده شود. حالا یا در وسیله نقلیه است یا در لباس و زینتآلاتی یا گوشی تلفن همراه و ....
آسیبها و پیامدهای تفاخر
در روایت داریم که تفاخر در امور مادی عین حماقت است. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید: «لا حُمقَ أعظَمُ مِن الفَخْرِ؛[10] حماقتى بالاتر از فخرفروشى نيست». اگر کسی بخواهد داشتههایش را به رخ دیگران بکشد، هم خودش آسیب میبیند ـ چون حماقتش دائماً تشدید میشود و به خطای دید در محاسبه ارزشها مبتلا میشود که او را به جاهای خطرناکی میبرد ـ و هم به دیگران آسیب میزند؛ چون طرف مقابل را تحقیر میکند و به شخصیتش آسیب میزند؛ بهویژه اگر مال و بهرهی مادی نداشته باشد. تحقیر دیگران خودش مصیبت عظمایی است؛ هم برای خود شخص تحقیرکننده که فخرفروشی کرده و هم برای کسی که نسبت به او تفاخر صورت گرفته. از جهت شخصیتی یک نوع اهانت محسوب میشود؛ بهخصوص که خیلی از افراد گرفتار ضعف شخصیت هستند.
نمایش دارایی به جهت تفاخر، باعث میشود افراد احساس کنند تحقیر شدهاند. لذا فضای اخلاقی و شخصیت طرف مقابل را تخریب میکند.
خطری که داشتههای معنوی را نیز تهدید میکند
تا اینجا مطالبی که گفتیم، در محور داراییهای دنیایی بود. اما اینجا حضرت میخواهند خطر دیگری را به ما یادآوری کنند که داشتههای معنوی را هم به خطر میاندازد؛ حتی اگر از جنس معالی الاخلاق باشد.
بهرههای مادی و ظاهری، مواهب الهی است که نصیب برخی شده است. در مورد علم و تخصص و اخلاق و ایثار و ... نیز همینطور است؛ همه از فضل خداوند متعال است. وقتی انسان حظ و بهره الهی را که در امور معنوی نصیب او شده، به رخ دیگران بکشد، دچار آسیب میشود.
بارها و بارها از نزدیک دیدهام که افراد دارایی معنوی خود را به رخ دیگران کشیدهاند. مثلاً جانبازی که بخشی از سلامتی خود را در راه اعتلای کشور و دفاع از اسلام تقدیم کرده بود، مبتلا به فخر شده و شروع کرد به رخ کشیدن که شما کجا بودید آن وقتی که ما جبهه بودیم؟! اگر کسی از فضیلت جهاد و ایثار و جانبازی بهرهمند نشد، چیز بسیار بزرگی را از دست داده؛ اما اینکه کسی که خودش از فضیلت بهرهمند شده، بخواهد آن را به رخ بکشد، اعمالش نابود میشود و از دست میرود.
فخرفروشی در معالی اخلاق خودش یک خلق مذموم و کریه است که محیط معالی الاخلاق را آلوده و کثیف میکند. به آنها آسیب میزند و در معرض خطر قرار میدهد. چنین کسانی معمولاً درصدد بهرههای بالاتر و والاتر نخواهند بود. توقف میدهد، علاوه بر اینکه معمولاً نفرتانگیز است. آدمهایی که به داشتههایشان فخر میکنند، به لحاظ روانشناختی در مناسبات اجتماعی تولید نفرت میکنند. جامعه مخاطب از اینها احساس بدی پیدا میکند و این احساس بد دائم تقویت میشود که خودش نفرتانگیز میشود. نمونههایش را کم ندیدهایم؛ از محیط خانواده بگیرید تا محیط کار و فعالیتهای اجتماعی. از قدیم بوده، حالا هم هست. نیاز به مراقبت دارد.
تفاخر حماقت است
فخرفروشی نهتنها در امور مادی حماقت است، بلکه در امور معنوی نیز حماقت است. چرا؟ چون چیزی را به رخ طرف میکشی که برای خودت نیست؛ عطیهای الهی است در اختیار تو. اتفاقاً انسان وقتی بیشتر دارد، باید بیشتر فروتن و متواضع باشد؛ چون احساس میکند مسئولیتش بیشتر است. اگر مثلاً خدای متعال به من توفیق داده به فلان اخلاق مزین باشم، این خودش نعمت است و نعمت شکر میخواهد. نعمت به رخ کشیدنی نیست. اگر کسی گمان کند با به رخ کشیدن میتواند دیگران را هم از معنویات بهرهمند کند، اشتباه فکر کرده است؛ چون جز نفرت چیزی را اضافه نخواهد کرد. اگر قصدش بیدار کردن و متوجه کردن طرف باشد، بداند که اینگونه نخواهد شد.
پرهیز پیامبر از تفاخر
پیامبر عزیزمان که بر قله مکارم الاخلاق معالی الاخلاق بودند، میفرماید: در شب معراج با جبرئیل میرفتیم تا به مراحل خاص رسیدیم. جبرئیل اذان گفت. همهی فرشتهها صف کشیدند و به من اقتدا کردند. سپس فوراً فرمودند: «ولا فخر؛ ولی فخری به آن نمیکنم».
پیامبر عزیزمان همواره اینطور بودند. چنانچه فضیلتی را نقل میکردند، بلافاصله میگفتند اینکه فخری ندارد. جمله مشهوری هم دارند که میفرمایند: «أنا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ ولا فَخرَ؛[11] من سَرور فرزندان آدم هستم، ولی فخری به آن نمیکنم». چرا فخری ندارد؟ چون عطیه الهی و لطف خدا است؛ منتها باید من شماها را باخبر میکردم؛ زیرا چیزی که من دارم، متعلق به شماها و زمینه رشد شماها است. بدانید، ولی افتخاری نیست.
حضرت در جمله مشهور دیگری میفرمایند تقسیمبندیهایی که بین افراد هست، از جهت مالی و اعتباری و قومی، هیچکدام باعث فخر نمیشود؛ چون «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ؛[12] بىگمان گرامىترين شما نزد خداوند، پرهيزگارترين شما است». فقط یک چیز است که پیش خدای متعال شخص را گرامی میکند، آنهم تقوا است. یکی از برجستهترین وجوه تقوا عبارت است از اینکه انسان آراسته شود به مرحلهای که هیچ چیزی را از آنِ خودش نداند؛ یعنی خودش را فقیر مطلق بداند.
تنها جایی که پیامبر فخرفروشی کردند
پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید: «الْفَقْرُ فَخْرِی؛[13] فقر موجب فخر من است». اینکه خودم را هیچ نمیدانم و صاحب هیچ چیزی نمیدانم، باعث فخر من است.
این روایت غیر از مرتبه عرفانی و باطنی که توضیح دادم، حتی جنبه ظاهری هم دارد. پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) در زیست عادی، همانند فقرا زندگی میکردند و مثل آنها میپوشیدند و غذا میخوردند. از این جهت فقر برای فقرا آسان میشود. بر این اساس حضرت نمیخواهد بگوید فقر چیز خوبی است؛ حضرت فقر را نه برای امت و نه برای مؤمنین و نه برای هیچکس دیگری نخواسته.
جایی که افتخار کردن موضوعیت دارد
افتخار کردن فقط در یکجا موضوعیت پیدا میکند و نقل و سیره هم آن را تأیید میکند؛ آنهم در برابر دشمن است. هنگامی که رویاروی یکدیگر صفهای معارضه شکل میگیرد، آنوقت داشتههای خود را به رخ هم میکشند. در قدیم رجز میخواندند. در جبهه اسلام هم برای طرف مقابل رجز میخواندند و داشتههای خود را به رخ میکشیدند. در کربلا، حضرت علیاکبر و حضرت قاسم رجز خواندند. عَمرو بن جُناده انصاری نیز این رجز را خواند: «أَمیرِی حُسَیْنٌ وَ نِعْمَ الاْمیرُ؛ امیر من، حسین است و چه نیکو امیرى!».
فقط در برابر جنگ روانی دشمن و برای روحیه گرفتن سپاه خودی، میتوان فخرفروشی کرد. آنجا جواز داریم داشتههای خود را یکییکی بشماریم. آن بهجای خودش؛ در مقام غلبه بر خصم هستیم؛ هم غلبه روحی، هم غلبه تبلیغاتی، هم غلبه نرم و هم غلبه سخت. جبهه حق باید داشتههای خود را آنجا به رخ بکشد تا بتواند غلبه کند؛ وگرنه منفعل میشود.
فخرفروشی ممدوح و مذموم در خانواده
جای دیگری که میشود فخر کرد، در مقابل همسر است؛ شما به خانم بگویی من به وجود تو افتخار میکنم. یا خانم بگوید اصلاً مثل تو لنگهای در عالم وجود ندارد. من به وجود نازنینت افتخار میکنم. این مفاخره، بسیار شیرین و پیشبرنده و کمککننده است. تا میتوانید در زندگیتان فخر زناشویی داشته باشید.
اما قتلگاه محبت در زندگی خانوادگی، فخر احمقانه است. مثلاً شوهر حسب یا اموال خود را به رخ خانم بکشد. این فخر، زندگی را تلخ میکند و ریشههایش را میسوزاند. یا مثلاً خانم بخواهد تحصیلات یا زیبایی خود را به رخ همسرش بکشد. چنین چیزی ریشه محبت را خشک میکند.
بهترین مفاخره
بالاترین مرتبه تفاخر این است که انسان بگوید: خدایا من به اینکه تو را دارم، افتخار میکنم! این حالت را خدای متعال دوست دارد و میپسندد. یک هیجان عرفانی برای انسان پیش میآید که انسان در خلوت و جلوت خود به چنین حسی برسد. بازتابش هم عجیب است. امیر مؤمنان (علیهالسلام) در مناجات خود به خداوند عرضه میداشتند: «إلهي، كَفى لي عِزّا أن أكُونَ لكَ عَبدا، و كَفى بي فَخرا أن تكونَ لي رَبّا؛[14] الهى، مرا همين عزّت و سرفرازى بس كه بنده تو هستم و همين افتخار بس كه تو خداوندگار من هستى». این فخر عین عقل و حکمت و رشد است. نقطه مقابل آن فخر احمقانه است که تو حتی اگر داشتههای معنویات را به رخ یکی از بندگان خدا بکشی، عین حماقت است؛ تا چه رسد به داشتههای مادیات.
امان از بیظرفیتی!
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ لَا تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَةً إِلَّا حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا، وَ لَا تُحْدِثْ لِی عِزّاً ظَاهِراً إِلَّا أَحْدَثْتَ لِی ذِلَّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِی بِقَدَرِهَا». صلوات اینجا هم کمکخواهی است و هم توجه به رفعت شأنی است که بهمعنای حقیقی، خداوند تبارک و تعالی برای محمد و آل محمد (علیهمالسلام) رقم زده است.
قبلاً گفتیم یکی از پنج خواسته اساسی و راهبردی، عزت است که آن را در جای خودش مفصل توضیح دادیم. گفتیم خدای متعال برای انسان مؤمن عزت میخواهد. خود مؤمن هم باید از خدای متعال برای خودش عزت بخواهد و اسباب عزت خودش را باید در حوزه توانش فراهم کند. اینجا امام سجاد (علیه السلام) مطلب خیلی فنی دیگری را مطرح میکند و میفرماید: «وَ لَا تَرْفَعْنِی فِی النَّاسِ دَرَجَةً إِلَّا حَطَطْتَنِی عِنْدَ نَفْسِی مِثْلَهَا»؛ هیچ عزت ظاهری و رفعت ظاهری و درجه ظاهری در بین مردم به من نده، مگر اینکه به همان اندازه به من فروتنی و خاکساری درونی کرامت کنی.
درجه اینجا بهمعنای اعتبار ظاهری است که انسان بین مردم در زیست اجتماعی خودش پیدا میکند. گاهی انسان منزلت و مقام و رتبه و جایگاهی در سطح خانوادگی، محله یا شهر پیدا میکند. حضرت فرمود هر درجهای از این ارتفاع را در محیط اجتماعی و زیست اجتماعی به من دادی، معادلش به من فروکاستی درونی را کرامت فرما.
مطلب بسیار عالی است. اگر بخواهیم این بیان امام (علیهالسلام) را در یک کلمه ترجمه کنیم، عبارت است از ظرفیت؛ به همین معنایی که بین ما شناخته شده است. امان از بیظرفیتی. به قول حافظ: «یا رب روا مدار گدا معتبر شود، که گر معتبر شود زخدا بیخبر شود». منظورش همان بیظرفیتی است. کسی که ظرفیت ندارد، وقتی امکانی، قدرتی، مسئولیتی، ریاستی، مدرک تحصیلی یا اعتباری پیدا کرد، گرفتار توهم و از نظر باطنی منکوس میشود. یعنی باطنش برمیگردد و گرفتار استحاله باطنی میشود. لذا میگوید اگر بنا است به من عزتی در ظاهر بدهی، بهاندازهاش در باطن من فروتنی و خاکساری تواضع کرامت کن تا بین ظاهر و باطن موازنه برقرار باشد. اگر این موازنه به هم بخورد، سقوط شخصیتی رخ میدهد. شخص هم خودش نابود میشود و هم نابودکننده و ضربهزننده میشود.
کسی را خدای متعال جلوی چشم ما به قله رفعت و اعتبار رساند، ولی بهخاطر بیظرفیتی، سقوط کرد. امام جماعت یک مسجد، اگر امامجمعه یک شهر شود، چنانچه به لحاظ باطنی ظرفیت با او بیاید، هم خودش نجات پیدا میکند و هم میتواند ناجی باشد. اما اگر باطن با او نیاید و موازنه برقرار نباشد، کار خراب میشود. سقوط باطنی و بعد عوارض ظاهری رخ میدهد که لطمهها میزند. من مثالش را از صنف خودمان به شما گفتم، ولی اشباه و نظایرش فراوان است. لذا حضرت یادآوری میکنند که شما از خدای متعال چه بخواهید؛ ظرفیت بخواهید، عمق بخواهید که هرچه به هر اندازه رفعت ظاهری برای شما فراهم شد، به همان اندازه ظرفیت باطنی یاریاش کند.
اهمیت موازنه ظاهر و باطن
خدا آقای حائری را رحمت کند که مثالساز بود. هم حکیم بود و هم اهل تمثیل. ایشان میگفت: بالابرها فلان مقدار بار را میتوانند بالا ببرند. چنانچه مقداری به آن بار اضافه شود، دیگر اهرم نمیتواند نگهش دارد و واژگون میشود. یا افراد وزنهبردار، گاهی دویست کیلو را برمیدارند، ولی اگر دویست گرم ـ که به چشم نمیآید ـ به آن اضافه شود، واژگون میشود؛ هم خودش را نابود میکند و هم اطرافیان را.
موازنه بین ظاهر و باطن مسئله خیلی اساسی است که اینجا حضرت آن را یادآوری میکنند. خداوند تبارک و تعالی ما را حفظ کند و تواضع درونی و ظرفیت را به ما بدهد. حضرت از خداوند میخواهد که بهاندازه رفعت بیرونی، تواضع درونی کرامت کند. اما اگر بیشتر باشد، عمق شخصیت و ظرفیت درونی بیشتر میشود. اولیای خدا اینطور بودهاند که عزت ظاهری آنها، یکصدم ظرفیت درونیشان هم نمیشده است. ظرفیت درونی آنها خیلی بیشتر از باری است که به حسب ظاهر به آنها داده شد. لذا هرچه عزت ظاهری اضافه میشد، هیچ تأثیری در بافت شخصیتیشان نداشت.
[1] . قصص: ۷۷.
[2] . تغابن: ۳.
[3] . آل عمران: ۳۸.
[4] . همان: ۸.
[5] . حدید: ۲۰.
[6] . همان.
[7] . حج: ۵.
[8] . حدید: ۲۰.
[9] . قصص: ۷۹.
[10] . آمدی، غرر الحكم، حدیث 10655.
[11] . محمدباقر مجلسی، بحار الأنوار، ج8، ص48.
[12] . حجرات: ۱۳.
[13] . محمدباقر مجلسی، بحار الأنوار، ج69، ص55.
[14] . شیخ صدوق، الخصال، ص420.